سخنی از یک مرد دانا
که به راستی و درستی
خواسته ات این است که
بدانی کیستی
از کجا آمده ای و
آمدنت بهر چبست
چنین بنما که تا به خواسته ات نرسی
خواهان آرامش نخواهی بود
اکنون
می پنداری که
به پاسخ دست نیافته ای؟
ریچارد باخ
که به راستی و درستی
خواسته ات این است که
بدانی کیستی
از کجا آمده ای و
آمدنت بهر چبست
چنین بنما که تا به خواسته ات نرسی
خواهان آرامش نخواهی بود
اکنون
می پنداری که
به پاسخ دست نیافته ای؟
ریچارد باخ
در هياهوي زندگي دريافتم
چه دويدنهايي که فقط پاهايم را از من گرفت
در حالي که گويي ايستاده بودم !
...
چه قصه هايي که فقط سپيدي مويم حاصل شد
در حالي که قصه ي کودکانه اي بيش نبود
دريافتم کسي هست
که اگر بخواهد مي شود و اگر نخواهد نميشود
به همين سادگي !
کاش نه مي دويدم و نه غصه مي خوردم
به جايش فقط " خدا " را نگه ميداشتم...
در همه عالم كسي به ياد ندارد
نغمه سرايي كه يك ترانه بخواند
تنها با يك ترانه در همه ي عمر
نامش اينگونه جاودانه بماند
***
صبح كه در شهر، آن ترانه درخشيد
نرمي مهتاب داشت، گرمي خورشيد
بانگ: هزارآفرين! زهرجا بر شد
شور و سروري به جان مردم بخشيد
***
نغمه، پيامي ز عشق بود و ز پيكار
مشعل شب هاي رهروان فداكار
شعله بر افروختن به قله كهسار
بوسه به ياران، اميد و وعده به ديدار
***
خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!
شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصيد!
هركس به هركس رسيد نام تو را پرسيد
هر كه دلي داشت، بوسه داد و ببوسيد!
***
ياد تو، در خاطرم هميشه شكفته ست
كودك من، با "مرا ببوس" تو خفته ست
ملت من، با "مرا ببوس" تو بيدار
خاطره ها در ترانه ي تو نهفته ست
***
روي تو را بوسه داده ايم، چه بسيار
خاك تو را بوسه مي دهيم، دگر بار
ما همگي " سوي سرنوشت" روانيم
زود رسيدي! برو، "خدا نگهدار"
***
"هاله" ي مهر است اين ترانه، بدانيد
بانگ اراده ست اين ترانه، بخوانيد
بوسه ي او را به چهره ها بنشانيد
آتش او را به قله ها برسانيد
*****
مشیری
- روز يا شب ؟
- نه ، اي دوست ، غروبي ابديست
با عبور دو کبوتر در باد
چون دو تابوت سپيد
و صداهائي از دور ، از آن دشت غريب ،
بي ثبات و سرگردان ، همچون حرکت باد
آه...
در سر من چيزي نيست بجز چرخش ذرات غليظ سرخ
و نگاهم
مثل يک حرف دروغ
شرمگينست و فرو افتاده
- من به يک ماه ميانديشم
- من به حرفي در شعر
- من به يک چشمه ميانديشم
- من به وهمي در خاک
و به آن کوچهء باريک دراز
که پر از عطر درختان اقاقي بود
- من به بيداري تلخي که پس ازبازي
و به بهتي که پس از کوچه
و به خالي طويلي که پس از عطر اقاقي ها
- قهرمانيها ؟
-آه
اسب ها پيرند
- تنهاست و از پنجره اي کوتاه
به بيابان هاي بي مجنون مينگرد
به گذرگاهي با خاطره اي مغشوش
از خراميدن اقي نازک در خلخال
- آرزوها ؟
- خود را ميبازند
در هماهنگي بيرحم هزاران در
- بسته ؟
- آري ، پيوسته بسته ، بسته
- خسته خواهي شد
- من به يک خانه ميانديشم
با نفس هاي پچک هايش ، رخوتناک
با چراغانش روشن ، همچون ني ني چشم
با شبانش متفکر ، تنبل ، بي تشويش
و به نوزادي با لبخندي نامحدود
مثل يک دايرهء پي در پي بر آب
و تني پر خون ، چون خوشه اي از انگور
- کار... کار ؟
- آري ، اما در آن ميز بزرگ
دشمني مخفي مسکن دارد
که ترا ميجود . آرام آرام
همچنان که چوب و دفتر را
و هزاران چيز بيهودهء ديگر را
و سرانجام ، تو در فنجاني چاي فرو خواهي رفت
مثل قايق در گرداب
و در اعماق افق ، چيزي جز دود غليظ سيگار
و خطوط نامفهوم نخواهي ديد
- سخني بايد گفت
سخني بايد گفت
در سحرگاهان ، در لحظهء لرزاني
که فضا همچون احساس بلوغ
ناگهان با چيزي مبهم ميآميزد
من دلم ميخواهد
که به طغياني تسليم شوم
من دلم ميخواهد
که ببارم از آن ابر بزرگ
من دلم ميخواهد
که بگويم نه نه نه نه
- برويم
- سخني بايد گفت
- جام ، يا بستر ، يا تنهائي ، يا خواب ؟
- برويم ...
فروغ فرخزاد